نخودچینخودچی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دخی کیوت💗💗(نخودچی من)

یک ارمی و عاشق بی تی اس✨💜:))

91.10.16

سلام دونه سیبم.چطوری مامان جون؟؟ مطمئنم با این همه تحرکی که ماشاالله داری خوبه خوبی و همه چی روبراهه. قربونت برم الهی که صبحها گرسنه ای و انقد لگد میزنی که مامان پاشه یه چیزی بخوره.واقعا گشنته؟؟؟؟!!!!!آخه بعد اینکه یه چیزی مخورم دیگه آروم و قرار میگیری. تازه اگه ناهارمم دیر بخورم که واویلاست تهوع شدید میگیرم تکونای شما شیطونم که دیگه نگو!!!!وایییییییی!!!!!! خوشحالم از اینکه ابراز وجود میکنی و میخوای حقتو بگیری.تو این موردم فک کنم به خانواده پدریت کشیدی  مامان جون که شکمو شدی.هه هه هه ههههه. امروز حالم اصلا خوب نبود همش کسل و غمگینم.خاله لیلام فردا میاد. راستی باباییت ورزشکار شده 4صبح جمعه میره کوه تا 10 صبح میاد.میخواد تا ...
18 بهمن 1391

هفته23

                                            " 23 هفتگیت مبارک دختر نازم " سلام سلام صدتا سلام.  عزیزدلم امروز در 9 بهمن سال91 روزدوشنبه 23 هفته شده هوراااااااااااااااااا. خوبی نازگل مامان ؟تکونات امروز کم شده!!!!!!!!!!!! فک کنم بیشتر خواب بودی.فقط صبحها که گشنه ای ماشاالله هزارماشاالله چنان مامانو لگدمال میکنی که نگو و نپرس. هههههههه البته مامان عاشق لگداته.بیشتر و محکمتر بزن عشق مامان. هنوز سر اسم به توافق نرسیدیم البته بابایی تارا صدات میکنه ولی من هنوز انگاری دلم نیست.خب چیکار کنم.؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! من دلم میخواد بی...
9 بهمن 1391

هفته 22

سلام پرنسس مامانی و بابایی.چطوری دخمل طلام؟ امروز دوشنبه اولین روز از 22 هفتته .22هفته شدی گل خانوم مبارکههههههههههه. کلی تکونات زیاد شده و مامان داره کیف میکنه حسابی..........لگد مالم کن مامانی 4 ماهه دیگه بیشتر وقت نداریا.!!!!!!!!!!!!!!از ما گفتن بود.ههههههه   مامانت دوباره سرما خورده.واییییییییییییی!!!!!!!! یه سره آب چشمو دماغش سرازیره.سردردم که نگوووووو!!!!!.بیحالم که هستم.البته 5 روزه که اینجوریم.                                                                 &nb...
2 بهمن 1391

هماتوم

نخواستم تو مطلب قبلی ناراحتت کنم توی همون سونو که فهمیدیم شما چی هستی.دکتر گفت:وجود چند هماتوم.البته خودمم دیدم.بعدا هم سی دیشو تو خونه نگاه کردم راست میگفت.منم که اصلا نمیتونم نگرانیمو پنهان کنم تابلو!!!! فوری بابایی گفت:مگه دختر نمیخواستی پس چرا ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! دیگه مجبور شدم جوابو بهش نشون بدم. خلاصه تا صبح صبر کردم.صبحی خاله سهیلا گفت بااستراحت خوب میشی و کلی بچه های سایت دلداریم دادن ولی طاقت نیاوردم.رفتیم پیش حجتی. حجتیم با همون خونسردی همیشگیش گفت احتمالا سنگین بلند کردی یا ترسیدی.جفتت نشتی داره. داره خونریزی میکنه ولی چون وزن بچت خوبه فعلا مشکلی نیست ولی باید فقط استراحت کنی تا جذب بشه وگرنه تو دردسر میافتی. این همه من م...
2 بهمن 1391

سلام دخمل طلام.

دیروز 17 دی با بایی و خاله لیلا رفتیم سونوی لاریجانی توی قائم مقام.  بماند که کلی معطل شدیم ومن باباییتو آورده بودم که شمارو ببینه و دکتر نذاشت بیاد تو .(بچم کلی خورد تو ذوقش الهی بگردم.) آخه دکتر لاریجانی نبود بجاش دژم بود چقدم بد اخلاق.ایییییییییییییییی. منکه چیزی از رو مانیتور متوجه نشدم.ولی گفت شما دخملی .دخمل گلی دخمل طلا. هورااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!! آخ جون من وباباییت عاشق دختریم.بالاخره دونه ی سیبم تبدیل به یه سیب خوشمزه شدو سر شو آورد بیرون. پرنسسم خوش اومدی به این دنیای قشنگ . مهمترین نکته این هفته این بود که: 20 هفته تمام شد یعنی نصف راهو باهم طی کردیم.باید جشن بگیریم.هورررررررررررااااااااااااااا. &nb...
2 بهمن 1391

عمه مریم رفت و همایش پدران مادران.

24 آذر روز جمعه بود بالاخره عمه مریم رفت سر خونه زندگیش .یه ناهارم تو فشم به همه دادن.خداروشکر.ایشاالله که خوشبخت بشن.تو هم براشون دعا کن .                                                      راستی مامانی یادم رفته بود بهت بگم با خاله تو دیماه رفتیم همایش پدران و مادران بیمارستان آتیه.کلاس آموزشی بارداری و شیردهی بود کلی از دوستای نینی سایتیمم اونجا دیدم:خاله سهیلا.خاله رها.خاله درسا.خاله نازیلا.خاله یسنا و خاله فسقلی که دیدمش ولی نشناخت منو. خاله سهیلا (رییس)زحمت کشیده بود برای نی نی ها کادو خریده ...
2 بهمن 1391

دخملم بامن قحره؟

امروز 20 هفته شما تموم شد رفتی تو 21. از صبح دلم گرفته بود تا آخر بعدازظهری سر یه حرف الکیه خاله که اصلا هم مهم نبود زدم زیر گریه.حالا گریه نکن کی گریه کن. بعدشم داشتم با مامانم حرف میزدم که دوباره گریه ام گرفت.(ای بابا) گلاب به روت انقد گریه کردم که دیگه بالا آوردم و اونوقت نشستم سر جام!!!!!!!!! تورو خدا ببخش مامانی .میدونم اذیت شدی.ولی دست خودم نبود مامانو حلال کن . تا سه ساعتم دیگه تکون نخوردی الهی فدات شم قحر کرده بودی عزیزم؟هی گفتم ببخشید معذرت میخوام برات شعر خوندم دیدم نخیر خودتو سفت کرده بودی یه گوشه و تکون نمیخوردی !!!!! شبشم بابایی اومد منو خاله رو برد خونه بابام.چون میخواست بره آش نذری بعدشم کوه. انقد ناراحت بودم که...
2 بهمن 1391
1